مصاحبه با آتسا هوشور
سلام خیلی خیلی ممنون خانم آتوسا هوشور را داریم در مجله ویژنتو
خیلی خیلی افتخار دادن خانم آتسا از فعالان اجتماعی در شهر تورنتو. خیلی ممنون هستم که این دعوت رو پذیرفتید که بتونیم پای صحبت شما بشینیم و بدونیم این داشتههایی که دارید از چندین سال گذشته چی هست و چه دیدگاهی نسبت به آینده دارید بفرمایید خواهش میکنم
من خیلی تشکر میکنم. سلام عرض میکنم به آقای نادی و ویژنتو و دست اندرکاراش. سلام میکنم به شنونده هاشون و از خانم شهره صباغ پور تشکر میکنم که من را -در حقیقت نامزد این مصاحبه کردن. من تازگی ها ۵۵ سالم شده و در یک آگهی که برای ۵۵ سالگی خودم در فیس بوک نوشتم و دوستان رو دعوت کردم به جشن تولدم، نوشته بودم سنم ۵۵ ساله ولی جسمم شاید ۷۰ ۸۰ سالش باشه و روحم یه دختر ۲۰ ساله است احتمالاً. از سال 1999 من اومدم به کانادا و توی ایران که بودیم از بچگی خیلی جدی موسیقی و هنر و ادبیات رو کار میکردیم یعنی من از کلاس دوم سوم دبستان میرفتم مرکزحفظ و اشاعه موسیقی ایران که نتیجه تلاش پدر و مادرم بود در آن سالهای تنگنای موسیقی.
ادبیات هم توی خونه ما خیلی سهم بزرگی داشت
ما خونمون تهرانپارس بود، محل کار پدر و مادرم که هر دو دانشگاهی بودن دانشگاه تهران بود و هر روز توی این مسیر تهرانپارس تا دانشگاه تهران و برگشت مامانم توی ماشین حافظ میخوندن یا از ادبیات و استعاره های ادبی صحبت می کردند یا برای ما از اسرار حافظ ، عرفان و پهلوانی در ایران می گفتند. مامان و بابام به زیبایی شعر حافظ توجه میکردند و لذت میبردند و به ما یاد دادند که چگونه آنرا بفمیم و لذت ببریم. بنابراین ادبیات یه رکن خیلی جدی شد توی خونه ما و موسیقی هم همینطور
بعدها توی مدرسه من ریاضی خوندم و دانشجوی ریاضی دانشگاه تهران شدم و اونجا وارد یک حوزه کاملاً متفاوت شدم ،در ظاهر ولی این حوزه کاملاً متفاوت به خاطر اون بخش تحلیلی و انتزاعی که داشت اتفاقاً من رو به هنر خیلی نزدیک تر کرد و در حدی شد که من تز لیسانسم را ارتباط موسیقی و ریاضی نوشتم و در۲۱ سالگی توی بیست و یکمین کنفرانس ریاضی کشور یه مقاله ارائه کردم درباره دنباله های عددی که می توانند فواصل موسیقی ایرانی را در حقیقتت معرفی بکنند.
مجموعه ادبیات و موسیقی و ریاضی برای من دریچههای جدیدی رو باز کرد ند یعنی اون مغز تحلیلگر رو داشتم و در کنارش آموزش انواع نوشتار توی خونه ما و خوندنشون تمرین میشد، تکرار میشد، کار میشد. مامان من ممکن بود که به مدل لباس من ایراد نگیره ولی حتماً به چیزی که مینوشتم ، اگر لازم بود، ایراد میگرفت که اینو باید اینجوری بنویسید .دیکته این اینجوریه یا از قلم این رنگی برای چنین کاری استفاده بکن یا نکن. خیلی قضیه جدی بود. از طرفی اجرای موسیقی در حضور جمع باعث شد که به هنرهای نمایشی، قصه گویی، خواندن آواز، رقص و هنرهای بصری کلاً علاقمندی جدیدی پیدا کنم. خیلی هاشو خودم یاد بگیرم و خیلی هاشو برم طلبه بشم و ازاساتید مختلف یاد بگیرم و یه همچین مشغولیتی را کنار ریاضی داشته باشم.
از سال ۹۴ با سازمان مدیریت صنعتی همکاری کردم به عنوان کارشناس و بعد از چند سال من ازدواج کردم توی ایران و سال ۹۹ مهاجرت کردیم اومدیم به کانادا و برای منی که بچه وطن بودم و تمام زندگیم در آموزش و هنر و ادبیات میگذشت و دور و برم فقط حمایت بود و تحسین بود ، خب حالا انگار که یه ماهی رو انداخته باشن توی خشکی. از نعمت ها و فرصت هایی که تو کانادا بود لذت میبردم ولی خب غریب بودم و بودیم. در حقیقت به قول یکی از دوستامون مهاجرت با مسافرت فرق میکنه
و ما مهاجر بودیم
بنابراین من وقتی که اومدم به عنوان یه مهاجر نه فرصتی داشتم که اینور اونور بگردم نه، تا یک سال یک سال و نیم نیاگارا برم نه خیلی جاها را ازش خبردار بشم باید میچسبیدیم به کار و تلاش میکردیم که خودمونو با این سبک زندگی و بدون شبکه قوی اجتماعی پیدا کینم، معرفی کنیم و از نو بسازیم. همیشه یادم میاد که شبکه اجتماعی ما در ایران اونقدر بزرگ و قوی بود، که گاهی برام خسته کننده بود و فکر می کردم، آیا من استحقاق داشتم که امتیازی به دست آورده ام یا لطف دوستانم بوده. الان که فکر می کنم، شاید یک انگیزه برای این مهاجرت، آزمایش توانایی های خودمون بود و اینکه خودمون، خودمون رو در بوته آزمایش بگذاریم.
بعد از حدود چند ماه وارد کار آی تی شدم و این ماجرای کار آی تی تا سال ۲۰۱۵ در حقیقت ادامه داشت و ما مشغول زندگیمون شدیم. بچه دار شدیم و سال ۲۰۰۲ حباب آی تی ترکید من و همسرم که خودمونو برای یک زندگی نسبتا مرفه دو تا جوان آماده کرده بودیم قرض و قسطامونو متناسب با اون درآمدی که به عنوان دو تا مهندس و کارشناس آی تی داشتیم تنظیم کرده بودیم یهویی دوتاییمون بیکار شدیم ، در حالی که یه بچه کوچولوی چند ماهه هم داشتیم
برگشتن به دنیای آی تی و اصلاً به هر کاری تو اون موقعیت خیلی سخت بود. رکود اقتصادی بدی بود. بنابراین از اون امنیتی که توی ایران نخواسته میتونستیم به چیزایی که میخوایم برسیم به یه احساس ناامنی و یه آزمایش برای خودمون رسیدیم برای من این مراحل عین هفت خوان رستم بودند. می دونستم که رد میشیم، اما راهی جلوی پامون نمی دیدم.
دنبال جاها و کارهای مختلف می گشتیم که سر پا بشیم، ولی اینجا، به محض اینکه از سیستم فاصله می گیری، برگشتنت داخل این چرخ دنده ها راحت نیست و من یکسال در مرخصی زایمان بودم و برگشتنم به کار سخت بود. بگذریم از اینکه من رو قبل از بازگشت به کار از شرکت کنار گذاشتند که اونهم قانونی نبود.
همین موقع ها بود که برای اولین بار بود من دچار سرطان سینه شدم. بچه ام سه سالش بود که این مشکل پیش آمد و یه تجربه جدید به تحربیات زندگی ما اضافه شد. توی این دوره هر دوتامون بیکار بودیم
همسرم تا حدی کارهایی انجام میداد، ولی من کار نمی کردم و بچه کوچولو هم داشتیم و تنها هم بودیم
با اینکه مرضی مثل سرطان میتونه خیلی ناراحت کننده باشه و چند روز اولش را واقعا شوک بودم به این نتیجه رسیدم که بهتره همیشه، (نه فقط اون موقع) همیشه روزانه زندگی کنیم و فکر کنیم که امروز را چکار می تونم بکنم
چند روز اول خیلی در برزخ بودم بعد به این نتیجه رسیدم که “ممکنه چند ماه آینده نباشی ولی هنوز بدنت کار می کنه، مغزت کار می کنه میتونی مهر بورزی، میتونی از بچه ات مراقبت کنی، پس تا وقتی هستی برو” و این ایده من را از اون بطن سردرگمی که میتونه آدم با یک مریضی روبرو بشه واقعا نجات داد و خودم شدم حمایتگر بقیه افراد خونه و جنگجوی خانواده برای اینکه بتونم برم جلو
همسرم در این موقیعت به من کمک های زیادی کرد که هیچوقت فراموش نمی کنم و ازش ممنونم. حمایتم کرد، خیلی از دلهره ها و دلشوره ها را نمیگذاشت به من منتقل بشه تا من بتونم روی خودم متمرکز بشم، همینش هم خیلی ها نمیتونند انجام بدند
اواخر 2004 برای من این مساله پیش اومد و 2005 تونستم برگردم سر خونه و زندگی و به عنوان سنیور آنالیست دوباره وارد کارم شدم دوباره
این کارها را انجام میدادم تا 2008 دوباره سرطان آمد و باز هم درمان و انواع کارهایی که میتونستیم بگنیم
یکی از چیزهایی که جالب بود دیدم مردم اینجا استیگمایی دارند نسبت به این بیماری یا هر بیماری مزمن دیگری. مخصوصا ایرانی ها اینکه قایمش کنند و من به نظرم میومد وقتی این را قایمش می کنم از بقیه، احساس می کنم یک پرده نامریی سنگینی بین من و عزیزانم گذاشته میشه که یا جنبه ترحم براشون ایجاد می کنه یا اینکه باعث میشه من رو درک نکنند. خوب من چرا آگاهانه به خاطر این مشکل که میتونه در همه جامعه ها باشه صحبت نکنم؟
بنابراین تصمیم گرفتم در این مورد صحبت کنم و تا اونجایی که میتونستم در مجامع شرکت می کردم و عهد بستم اگر کس دیگه ای مریض شد در کنارش باشم و اون چیزایی که تجربه دارم بهش یاد بدم، کمک کنم که احساس کنه که تنها نیست احساس کنه مریضی که گرفته میتونه مثل یک سرماخوردگی با دقت، حوصله و تعهد به کارهایی که هست انجام بشه و در نهایت زندگی یک گوله برف و یخ هست که در دستت هست اینکه این برف و یخ کی قراره آب بشه و تموم بشه را نمیدونیم چند وقت دستمون هست، ولی تا وقتی در دستمون هست میتونیم ازش استفاده کنیم
اون اصل مهمی بود که در این گیر و دار بهش رسیدم. باز هم به کارم ادامه دادم به عنوان متخصص آی تی و در سال 2015 برای بار سوم باز سرطان گرفتم
توی این سالها پدر من استاد دانشگاه تهران بودند تخصصشون جغرافیای پزشکی هست ولی بعد از بازنشستگیشون چندین کتاب مرجع دارند
بعد از بازنشستگیشون خیلی روی کتاب های مرجع کار کردند، روی تاریخ و جامعه شناسی کار کردند و یکی از کارهای ارزنده شون درست کردن اسباب بازی های تهران قدیم بود، همه را در کارگاهی در خونه خودمون در تهران ( یعنی گفتند که میخوام با بچگی ام میخوام در ارتباط باشم )
درست کردن اسباب بازی ها از یک آدمی که اهل علم هست ، استاد دانشگاه هست و اهل تحقیق و مطالعه است نتیجه اش میشه اینکه دوباره رسید به تعریف یک پروژه تحقیق بزرگ. و تصمیم گرفت در مورد همه اینها بنویسه و اولین دایره المعارف اسباب بازی های قدیم ایران را درست کنه و این ها تبدیل بشه به موزه ای در محله عودلاجان در تهران. و شد.
ولی متاسفانه به خاطر انواع دلایلی می دونیم، برنامه ریزی های بلند مدت تو ایران نمیشه انجام بشه، بعد از چند ماه این موزه با ارزش درش بسته شد و خیلی از این اسباب بازی ها گم شدند یا دزدیده شدند و دیگه به دست ما برنگشتند
و در اون شرایط من دو باره مریض شده بودم و دنبال این میگشتم یک صخره دیگه پیدا کنم و خودم را بهش آویزون کنم
به خودم گفتم من شاید قراره دنبال کار دیگه ای برم
اگر قراره عمر من نمیدونم چقدر باشه ولی کوتاه یا بلند و هر چقدر هست پس بذار برم دنبال چیزی برم که بتونه جواب بهتری بده
تصمیم گرفتم بنیاد هوشور را در یک سازمان غیر انتفاعی با هدف بهبود شرایط زندگی افراد و جامعه (کامیونیتی) و با استفاده از ابزار هنر و فرهنگ شفاهی ثبت کنم و شروع کنم به کار کردن کاری که قلبا دوست داشتم و می توانست بهانه زنده موندنم باشه.
در سال 2015 ما بنیاد هوشور را راه انداختیم
و من آخرین جلسه های درمانم را توی همون سال گذروندم
و آهسته و پیوسته کارهای بنیاد را انجام میدادیم
ورکشاپ های مختلف گذاشتیم در زمینه اسباب بازی بعد پنل گذاشتیم در زمینه فرهنگ با چند تا از اساتید. پنل گفتگو درباره “فرهنگ من فرهنگ تو میراث ما”. ایده از اینجا بود که در حقیقت می دونیم که بخش بزرگی از اون چیزهایی که یونسکو بهشون به عنوان میراث فرهنگی نگاه میکنه یه بخشش ساختمان ها و مناطق طبیعی هستند و یه بخش میراث فرهنگی دیگری وجود داره که بهش می گن میراث فرهنگی غیر ملموس جهانی. از این میراث فرهنگی که غیر ملموس هست خیلی هاش متعلق به ایران هستند. مثل ردیف موسیقی ایرانی، مثل شاهنامه خونی و نقالی، مثل تعزیه، مثل صنعت لنج سازی، مثل صنعت تار سازی . ….
ما گفتیم در این سرزمینی که 72 ملت در اون زندگی می کنند، ما چه داریم که ارائه بدیم، چه داریم که باید حفظش کنیم و در دسترس نسلهای بعدی قرار بدیم، چه داریم که می تونیم با فرهنگ جای دیگری متعادلترش بکینم. و اینها یک سلسله گفتگوی بسیار دلنشین و اساسی شدند.
از اونجا رسیدیم به اینکه در کنار فرهنگ، خرده فرهنگ وجود داره، مثل قصه ها، اسباب بازیها، سوزندوزی ها، سفالگری و سرامیک سازی و غیره.
و فکر کردیم که تورنتو با این تنوع فرهنگی و با این فراوانی نیروی انسانی (سالمندان توانمند)
می تونه جای خیلی خوبی باشه برای انجام کارهای فرهنگی. بعد از بحث و بررسی و فکر بسیار برنامه این شد که کارمون بتونه نسل های قدیم و نسل جدید رو با هم آشتی بده.تا بتوانند با هم روی پروژه ها کار کنند. کارمون باید بتونه ملت ایرانی رو به مثلا ملت چینی نزدیک کنه که بتونیم در کنار هم احساس ترس و ناشکیبایی نداشته باشیم.
وقتی که نسل قدیم میان اینجا احساس بی هویتی میکنن عقب می افتند و من یکی از کارهایی که دوست داشتم توی بنیاد انجام بدم و تا حالا بهش سعی کردم که وفادار بمونم اینه که از سالمندان خردمند و با دانش دعوت کنیم که یه چیزی رو به جدید ها به جوان ترها یاد بدهیم . در حقیقت خرد قدیمی رو به نسل جدید در قالب پروژه های مختلف منتقل کنیم. یکی از این کارها، یک سری برنامه های مختلف تفریحی مثل بادبادک سازی و بادبادک بازی بود. فستیوال بادبادک گذاشتیم که در حقیقت پدر و برادر و مادربزرگ و پدر و مادر و بچه ها در هر سنی و هر نژادی بیان و تو این فستیوال ها شرکت بکنن و بزرگترها به بچه ها بادبادک سازی یاد بدهند و یک تفریح ارزان و ساده رو تجربه کنند. به هر حال از سال ۲۰۱۵ ما روی این قضیه فرهنگ کارکردیم
وقتی بیشتر توی کانادا گشتم و با دوستای غیر ایرانی صحبت کردم تازه متوجه این نکته شدم که وای اگر ما اسباب بازی مثل جغجغه و فرفره و نمیدونم چه و چه و چه داریم خب دوست هندی منم شبیه اینا رو داره دوست سریلانکایی هم داره، اونی که توی قطب زندگی میکنه داره اونی که تو استوا زندگی میکنه داره. یعنی در طول و عرض جغرافیایی زمین و طول و عرض تاریخ این اسباب بازیها و قصه ها و هنرها تکرار شده اند. مثلا می بینیم که گورهای فراعنه رو باز میکن و توش جغ جغه هست و فرفره هست. از طرفی چین هنوز داره اینها رو در تعداد بسیار بالایی می سازه و میلیونی در روز به دنیا عرضه میکنه. پس باید یک هسته، یک جان مشترک، یک نیاز بشری، یک دانش و خرد جمعی وجود داشته باشه که نه مرز می شناسه و نه زمان و جزو وجود همه انسانهاست. و این، اون چیزیه که آدم ها رو داره به هم نزدیک میکنه . قصه هامون، فرهنگ شفاهی مون هم همینطوره. شبیه قصه های ما در خیلی جاهای دیگه دنیا تکرار شده همون المانها نیستند ( چون المان و مواد قصه به جغرافیا بستگی داره) ولی روند قصه به ذات مابسته است و در جاهای محتلف در طول اعصار تکرار شده. دوستای هندی من به من میگن که ماهم بادبادک میسازیم ولی به جای استفاده از سریشم، ما از برنج پخته چسبناک و نرم استفاده میکنیم که اینا رو بچسبونیم و خب این خیلی برای من جالب بود .
پس توجهمون جلب شد که در این زمینهها بیشتر کار کنیم از سال ۲۰۱۵ که من مشغول این کارها شدم و بنیاد هوش ور رو با اعتبار پدر ولی فقط با سرمایه و همت خودم در حقیقت به راه انداختم و کار کردم ،بیشتر از چند هزار ساعت ما دورههای شاهنامه خوانی و ادبیات شاهنامه داشتیم که هنوز ادامه داره یعنی حدود ۷ ساله که ما دوره شاهنامه خوانی داریم. دوره های مثنوی داشتیم، هفت شهر عشق عطار، را داشتیم . شمس رو داشتیم، پنلهای فرهنگی داشتیم، فستیوالهایی مثل بادبادک بازی داشتیم. و ورکشاپهای متعدد. ورکشاپهای موسیقی بدون ساز، موسیقی در کامیونیتی، خودیاری، نقاشی، مدیتیشن، کتابخوانی به شکل گروه درمانی و غیره. در حقیقت من بدون هیچ سابقه در زمینه بیزنس، خودم رو و بنیاد رو باعشق پرت کردم وسط دل آتش و یک بیزنس را راه انداختم. می دونستم که با وسواس کار به جایی نمی رسه و من به عنوان یک کسی که تهدید زمان زندگی رو بالای سرم حس می کردم، دوست داشتم که کاری رو انجام بدهم، نه اینکه فقط براش خیالبافی کنم. بنیاد درمسیری افتاد، دفتر کوچکی درست کرده بودیم و حالا احساس می کردم جهت دادن و حرکت دادن این بنیاد به جز دانش بیزنس، دانش محتوایی لازم داره و تصمیم گرفتم که خوب حالا بهتره که برم سراغ یه کار دیگه برای خودم یه چیزی بخونم و خودمو در یه زمینه بروز کنم
و به این ترتیب در حدود سن ۵۰ سالگی دوباره دانشجوشدم. اینبار دانشجوی فوق لیسانس روانشناسی بالینی. فکر کردم که داشتن این دانش می تونه من و بنیاد رو در کنار کارهایی که دارم انجام میدم خوب کمک بکنه.تجربه چند بار بیماری سخت به من یاد داده بود که از فرصتم وقتی که جان دارم و سرپا هستم استفاده کنم. چون روزهایی هست که خسته ام، انرژی ندارم، درد دارم، یا مشکلات جسمی دیگری که بازدهی من را در آن روزها بسیار کم می کند. از طرفی تجربه کرده بودم که در دوره های سخت بیماری هنر من رو نجات داد. بودن در کنار خیلی از آدم هایی که دوستشون داشتم منو نجات داد. بنابراین ابزار هنری رو که داشتم و خودم هم کار هنری میکردم پس سعی کردم از همین سرمایه ها استفاده کنم. غرض من از هنر، نه هنر برای هنر، بلکه هنر برای بهبود .هنر برای اینکه حالمون بهتر بشه بود و دراین زمینه سعی کردم که بیشتر کار بکنم. ابزاری به اسم روانشناسی هم به جعبه ابزارم اضافه شده بودو به این ترتیب به کمک و حمایت سرکار خانم مهندس لی لی نبوی، مشغول برگزای دوره های خودیاری و مدیتیشن با هنرو خلاقیت و کتابخوانی با زمینه روانشناسی و مشاوره… شدم.
در طول عمر بنیاد تا به حال تلاش کرده ام که بنیاد، لوگوی بنیاد، نماینده محیطی امن برای دوستی، تبادل نظر، یادگیری و درمان باشه، هم برای کل جامعه کانادایی و هم برای جامعه ایرانیان و فارسی زبانان کانادا ( به طور خاص). با همدیگه یاد بگیریم یا اصلا همونجا با هم وقت بگذرانند ،با هم صحبت بکنند همدیگر را بشناسند فرصتی باشه برای اینکه آدم ها خودشان را معرفی کنند به بقیه و فکر کنم که در این زمینه ها خیلی موفق بودم خیلی وسواس و دقت داشتم که وارد جریانات حاشیه ای نشم با بنیاد. یعنی بنیاد خیلی آهسته کار کرده و میکنه ولی ، سعی کردم که اون هدفی که داریم والاتر از خیلی از حاشیههایی باشه که هر روز میتونه رنگ عوض کنه و اختلاف نظرها رو تشدید کنه. بنابراین من ترجیح دادم که رویکردم این باشه که آدما رو قوی و آگاه بکنم بدون اینکه کسی رو درگیر حاشیه ها بکنیم . تاکید روی ادبیات کلاسیک و هنر فولک رو بیشتر کردم. چون، یه چیزایی خیلی محکمه .ادبیات کلاسیک خیلی محکمه. عمق پیوند ما آدمها با هنر فولکلورمون، به اعصار می رسه. و به این راحتی دچار بحرانی نمیشه. تازه، وقتی که با بحران روبرو میشیم، بهشون دست می اندازیم و ازشون کمک می گیریم. اعتقاد هم داشتم که برای موفق شدن باید دانش داشت، باید گروه داشت. قبیله داشت.
در شروع یکی از دلایلی که رفتم دنبال روانشناسی این بود که بتونم به خانم هایی که توی مشکلات مختلف زندگی و بیماری سخت گیر می افتند کمک بکنم و بعد از یه مدتی به این نتیجه رسیدم که فرق نمیکنه زن و مرد نداره. گرچه من به عنوان یک زن، دیدگاه های یک زن رو بهتر درک می کنم.، اما با دانش حرفه ای می توانم به هر دو کمک کنم و برایشان مفید باشم. این در حقیقت یه جورایی خلاصه ای بود از کارهایی که من در این سالها کردم. در حال حاضر مدیر اجرایی بنیاد هوش ور هستم و . عضو هیئت مدیره یه نهاد غیر انتفاعی و خوشنام دیگه به اسم
(I2CRC= Intercultural Iranian Canadian resource center)
با این دوستان مشغول کار هستیم . درحقیقت همسویی در باورها و علاقمندی هامون باعث شد که این ارتباط مبارک شکل بگیره. می دیدم که این دوستان اهدافشون کمک به همه و از جمله به فارسی زبانان هستش . دیدم که برای بهبود کیفیت زندگی هدفمند و مستقل سالمندان چقدر خلاق و تلاشگرهستند. دیدم که سیستم جذب داوطلب در سازمانشان خیلی خوب کار می کند. و حالا با افتخار در کنارشون هستم. خوشحالم که بنیاد همواره و به صورت ارگانیک با گروه های مختلف در ارتباط بوده، کار کرده وپیوند خورده.
هنوز و مثل همیشه هنر بخش بزرگی از زندگی من است. هنر به عنوان نقطه اصلی تکیه گاه من بوده. مخصوصا وقتی که بیمار بودم خیلی بیشتر کار هنری کردم چندین تا نمایشگاه داشتم. در خیابون های شهر بعضی از نقاشی های من هست. روی جعبه های بل ( جعبه های تقسیم شبکه تلفن یا اینترنت متعلق به شرکت بل). سالی یک یا دو پروپوزال برای شهرداری منطقه تحویل میدم و معمولا برنده نقاشی بر روی جعبه های بل می شوم. میرم یه هفته از وقتمو میزارم برای نقاشی کردن که هم روحم جلا پیدا کنه، هم با کاری که دوست دارم خسته بشم و بدن درد بگیرم، و هم یادگاری هایی از خودم، خودمون توی نقاشیها بگذارم که ریشه ما رو برای بقا در این سرزمین قوی تر بکنه.
حالا اینکه دیدگاه من توی پنج تا ۱۰ سال آینده چه خواهد بود و ویژن من چه هست.
به طور کلی با همه ناملایماتی که زندگی داره و من به اندازه کافی ازش سیلی خورده ام (هم در زمینه اقتصادی سیلی خوردم هم در زمینه سلامتی و هم اجتماعی). مثلا اینکه راه اندازی و بقای یک بنیاد غیرانتفاعی، دست تنها و مستقل کار راحتی نبوده و نیست و حتما مشکلات و دغدغه های اقتصادی به همراه داشته و دارد. یا مثلا از نظر سلامتی سیلی خوردم. و یا اینکه در زندگی شاهد بچه سه ساله ای بودم که نگران و مراقب مامان بیمارش بود و به روند زندگی اعتماد نمی کرده و این برام بسیار دردناک بوده..
با همه این چیزهایی که دیدم فکر میکنم که روند حیات رو به بهبود هست. ما آدمها، یه وقتی تمام قدرت مون توی زور بازومون بوده. وقتی میشینیم شاهنامه رو به عنوان یک سند تاریخی می خوانیم در شروع حیات اساطیر، اونی که قوی تر بوده برنده میشه
ولی وقتی که میایم جلوتر میبینیم که کسانی هستند که زیرکی دارند یا دانش و خرد که توی همون شاهنامه هم هی بهش اشاره میکنه و ملاک موفقیت خردورزی میشه در کنار زور بازو. این روندی هستش که مردم دارن سعی میکنن پیش بگیرند و در طرف دیگه این ترازو وجود داره . من امیدوارم که همه چیز به بهتر شدن حرکت کنه و خیلی از دانشمندان البته این اعتقادو دارند به همین دلیل فکر میکنم که از لحظه لحظه زندگیمون باید برای یاد گرفتن و قوی شدن و مستقل شدن و فرصتی برای رشد استفاده کنیم. من میتونستم وقتی مریض شدم بشینم گریه کنم و فکر کنم که تموم شد ولی خوشبختانه در لحظه ای به نظرم اومد که حالا بذار ببینم اگه اینجوری باشه من چطور میتونم از پسش بر بیام و برای خودم رویا بافتم همون موقع که مریض بودم چون شرایط اقتصادی خوب نبود شروع کردم به خیاطی کردن و کاردستی درست کردن و فروختن. چون می دونستم که تا وقتی زنده هستم به کار و پول برای ادامه همین زندگی احتیاج دارم پس بهتره که وا ندم. دورههای مختلف دیگه تو زندگیم هم از اون چیزی که داشتم ، ازمنابع درونی خودم سعی کردم که زندگیم رو بسازم و جا نمونم. پس دیدگاه (ویژن) من به طور کلی با همه بالا پایین هایی که دنیا داره به نظرم رو به بهبود هست. درباره خودم و خودمون امیدوارم که اینجا در تورنتو که خونه دوم همه ما شده بتونیم توی تکه های ریز و درشت این مملکت جا پیدا کنیم خودمونو پیدا کنیم و قوی باشیم
و اینو من میبینم به چشم که چقدر از مدیران برجسته، پزشکان، کارمندان با بیست و چند سال پیش که اومدن فرق کردند. نوع کار پیدا کردن مردم فرق کرده نوع شبکه سازی و نتورکینگ مون فرق کرده .یه وقتی (که اون موقع آقای دکتر مریدی نماینده مجلس بودن) بهم گفتن بیا بریم به شهر دیگری مهاجرت کنیم. گفتم نه من تا وقتی که یک نماینده ایرانی، فارسی زبان دراین شهر هستش که منم جزو همون شهر و همون منطقه هستم ( فارغ از ماجراهای جناحی) ، من تکون نمیخورم. برای من مهمه که من اینجا صداداشته باشم و بعد از اون وقتی دیدم که ایرانی های بیشتری دارن در این صحنه خودشون رو به چالش میگذارند و تلاش میکنن که بیان جلو و حرف میزنند و سعی می کنن که حقوقشون رو بشناسند، این برای من خیلی با ارزش بوده و هست. از بچگیم از نوجوانی برام تولید، ساختن، استقلال داشتن چیزهای خیلی مهمی بوده همیشه دوست داشتم پولم رو توی بانک کشاورزی سرمایه گذاری کنم یا بانک های که مربوط به صنعت میشه که کمک کنم به صنعت. یه جوری به عنوان یه شهروند .
حالا این فکر نوجوان من بود ولی در هر حال به اینکه ما بتونیم بسازیم و احساس استقلال کنیم ،وظایف شهروندی بتونیم داشته باشیم و انجام بدیم و حواسمون باشه یعنی فکر نکنیم که ما فقط اومدیم توی ساحل آرام ما توی این ساحل آرام هم اگه حواسمون نباشه خیلی راحت ته نشین میشیم. پس بهتره که ما تو این ساحل آرام برای خودمون یک یه سری امکاناتی را تهیه کنیم . همچنین فکر نکنیم که ما فقط اومدیم اینجا که فرهنگ غالب رو بگیریم
نه، خوشبختانه این مملکت این فرصت رو به من میده که ماها با همدیگه فرهنگهامون رو رد و بدل کنیم همین قدر که من مشتاقم در مورد مراسم سال نو چینی ها بدونم مطمئنم که همسایه چینی منم دوست داره که در مورد مراسم سال نو من بدونه .و تازه وقتی بیشتر بگردیم ببینیم که چقدر چیزهای مشترک بینمون وجود داره. ( چون ما همگی در مسیر گذر جاده ابریشم بوده ایم و فرهنگهامون زمانهای دور و درازی با هم آمیخته شده اند.) ما این فرصت را پیدا کردیم. قلمه هایی از نسل ایرانی این فرصت را پیدا کردیم که بیایم اینجا و با سختی این قلمه ها را اینجا توی این گلخونه بگیرانیم، این گلخونه جای سردیه جای سختیه ما از محیطمون اومدیم بیرون ولی اگر هر کدوممون کمک همدیگه بکنیم و این مسیررو توش پا بگذاریم و پا بکوبیم و راه برای بقیه آماده کنیم ،(که همین اتفاق طی ۲۰ و چند سال ۳۰ سال گذشته افتاده ) من فکر کنم که یکی از بهترین نژادهای گل ها و گلستان ها رو میتونیم توی این مملکت هم پرورش بدهیم. با کلی بینش و آداب متفاوت که مردم بهش نیاز دارند.
خیلی خیلی ممنون خیلی عالی بود و یک سوال دیگه اینه که مثال های که از هم افزایی توی سال های گذشته که داشتید مخصوصا دوستانی که در کانادا بودند و کارهای -اجتماعی و فرهنگی انجام دادند از این مثالها اگر که دارید بفرمایید و بتونیم که این زمینه هم از شما بشنویم.
بله ضمن اینکه آدمی هستم که خودم باطناً در حقیقت یه آدم درونگرا هستم و دوست دارم که انرژی ام را از تنهایی خودم بگیرم توی سالهای زندگیم تجربه کردم که اون موقع که از در خونه میرم بیرون و حاضر میشم که یه چیزی رو به دیگران عرضه بکنم، در کنارش دیگرانی هستند که در همون لحظه عین یک معجزه چیزایی دارن که به من عرضه کنن . و این همون تعامل هست. اصولا بنیاد هوش ور مسئولیتش هم افزایی فرهنگی و نسلی هست. این جزو ایده های بنیادی من هست. البته فرصت هایی هم هستش که دقیقا اون چیزی که به من عرضه میکنن ممکنه حال منو بد کنه انرژی بگیره ،برای مدتی ناامیدم بکنه و بعد من بشینم و اینو دوباره به عنوان یه فرصت در نظر بگیرم. شاید فرصت رشد، شاید فرصت تغییر، شاید فرصت تامل فرهنگی. فکر کنم که آیا این انرژی که داره از من گرفته میشه این دلهره رو در من به وجودآورده، چقدرش میتونه راست باشه، چقدرش میتونه واقعی باشه چقدرشو من میتونم از پسش بر بیام آیا بهش فکر کرده بودم یا فکر نکرده بودم و در همین مسیر زندگی باور کنید که دفعات زیادی یعنی شاید هر روز برای من پیش اومده نشونه ها و علامت ها و فرصت هایی که تونستم کنار دیگران برای اونا یا برای خودم فرصت جدیدی رو به وجود بیارم. فکر می کنم اینکه به خودمون و اطرافمون آگاه باشیم و از دست اندازها نترسیم و خلاقانه با اونها مواجه بشیم، خیلی کمک می کنه.
به خودم میگم امروز، حتی اگر یه چایی خوردیم با هم دیگه و حالمونو خوب کرده، به نظر من این میتونه فرصت خوبی باشه به خاطر اینکه ما توی تنهایی خودمون، تونستیم فرصت خوبی رو با هم ایجاد بکنیم. من از فرصتهای تعامل خیلی بهره مند شده ام و خیلی هم به دیگران خدمت کرده ام. مثلا در مسیر کاریم در زمینه آی تی، من آدمای مختلفی در این زمینه نمیشناختم. ولی با آشنا شدن با دوستان در حقیقت اون نتورک مهمی که دوستان هستند و آدم رو معرفی میکن باعث شد که من برم سر کار.
یه چیزی که خیلی به عنوان یک مهاجر برام مهمه اینه که ما مثل ایران نمیتونیم زنگ بزنیم، بگیم خاله دایی نمیدونم کی کی آشنا داری فلان جا مسئله را حل کنم ؟ ما باید قوانین را یاد بگیریم ما باید آگاه باشیم ما هر چقدر که آگاه تر باشیم بهتر میتونیم خدمات بگیریم و مطالبه گر باشیم و در کنار این آگاهی حتماً یه بده بستونی وجود داره یعنی ما باید بدونیم که اینجا یه جایی که ما توش زندگی میکنیم ازش باید حراست کنیم حفاظت کنیم باعث رشد خودمون و بقیه بشیم و در کنارش بدونیم که چه حقوقی داریم و به عنوان یه شهروند مطالبه گر حقوق خودمون باشیم هر چقدر که بیشتر فرصت های اجتماعی برای خودمون به وجود بیاریم، با آدم های آگاه در زمینه های دیگه مشورت کنیم، خوبه. .
چرا وقتی ما می خواهیم یه خونه بگیریم خیلی مشورت میکنیم ، ولی در مورد خیلی چیزهای دیگه مشورت نمی کنیم و این رو قایمش میکنیم؟ مشاوره در زمینه دانشمون ممکنه انجام ندیم در مورد بیزینسمون ممکنه که بگیم، اینا میخوان ایده منو بدزدن. یا مشاوره در زمینههای مختلف. ما خودمون رو در معرض دانش تازه تر و حرفهای نو راحت نمی گذاریم. یا حتی به عنوان یک قومی که با استیگما های خاصی وارد این مملکت شدن، من دیده ام که حتی مشاوره با پزشک یا یک روانشناس (که الان کارم همین هستش) برای مردم گاهی عذاب آورهست. فکر میکنیم که اگه راجع بهش حرف نزنیم و سکوت کنیم، دیگه مشکلی پیش نمیاد .اگر که کسی ندونه مسئله حل میشه. در صورتی که دوره اینکه ما فقط با کسی مثل خودمون بشینیم حرف بزنیم گذشته ما باید شهامت داشته باشیم و با متخصصان در زمینه های مختلف صحبت کنیم ما باید بتونیم دانش های جدید رو به درون خودمون هدایت کنیم من توی این فرصت های سال های که گذشته مخصوصاً به عنوان یه کسی که وارد بنیاد شدم با افراد مختلفی و زمان های مختلفی برخورد داشتم یکی از گروه های که صمیمانه دوست داشتم و در کنارشون بودم تیرگان بوده سالهایی که تونستم حالا یا به صورت والنتییر یا به صورت پروژه های مشترک که توی غرفه های بچه ها یا بزرگترا با تیرگان داشتیم. من سعی کردم که از این نیروی بزرگ انسانی و فرهنگی حمایت کنم . همه ایدههای تیرگان ایدههای من نیست ولی اگر یکی با چنین شهامت و جسارتی اومده جلو و داره یه برندی رو درست میکنه که ما رو نشون میده و ما لحاظ میشیم ، باید قدرش را دانست و او را قوی کرد. به هر حال وقتی که میری شما با گروههای مختلف توی مثلاً اداره های مختلف کانادایی از تیرگان صحبت میکنیم، کانادایی و هاربرفرانت سنتر و میگی تیرگان ، میگه میدونیم بزرگترین فستیوال ایرانی هاست که چند روز در تابستون به خودش اختصاص میده و این خیلی برای ما ارزش داره من با تیرگان در ارتباط بودم. من با کارشناسای خیلی عزیزی در ارتباط بودم. گفتم سالمندان زیادی رو کنارمون داشتیم از جمله پدر خودم و اساتید دیگه مثل آقای هوشنگ سارنج خانم لی لی نبوی، آقای کریم زیانی .با استاد سهیل پارسا با آقای نامی جلسه هایی را داشتیم و از تک تک این افراد مشاوره گرفتیم و باهاشون تعامل داشتیم. من در شروع و قدمهای اولیه کلوپ کارآفرینان ایرانی کانادایی در کنارشون بودم، حتی محلی رو که برای برنامه های بنیاد اجراه کرده بودم برای گردهمایی در اختیارشون می گذاشتم و داوطلبانه عضو هیئت مدیره شدم. ولی متاسفانه یا خوشبختانه حجم درسی که می خواندم و سرعت رشد کلوپ طوری بود که مجبور شدم از حضورم استعفا بدهم.
فرصتهایی پیش آمده که با کانون مهندس تعامل داشتیم، با آکادمی تفکر و سماک تعامل داشتیم، با هنرمندان آزاد در ارتباط بودیم، من با انجمن نقاشی دیواری کانادا تعامل داشتم و براشون سخنرانی ارائه دادم.
در زمینه های مختلف فرهنگی با گروههای مختلف صحبت داشتیم باهاشون و هر کدومشون چیزی افزودن یا به من در اصلاح ایده هام کمک کردند. اون اشکالی که وجود داشته و اون کسایی که در زمینه کارشون ذی صلاح بودن، حالا یا اجتماع اینجا را بهتر میشناختند یا در یه زمینه ای ذی صلاح بودن به من یه دانشی بدهند که من و در نتیجه بنیاد و هدفهاش یه حرکتی بکنه رو به جلو و بیشتر به درد مردم اینجا بخوره .من گفتم بنیاد شروعش با ایده اسباب بازیها بود ولی الان ما تو اسباب بازیها نیستیم ما الان به این فکر میکنیم که چه ارزشهایی بین همه مردم دنیا مشترکه و چه چیزایی، چه راه های درونی بین آدما وجود داره که اینا همینجوری ظاهرش به نظر نمیاد شبیه هم باشه ولی همه مردم این ارزش ها براشون مهمه و بر اساس این فرهنگشون رو ساختن و وقتی از این منظر نگاه کنیم ما میتونیم پلی برای ارتباط بین فرهنگ های مختلف باشیم وقتی از این منظر نگاه کنیم میتونیم شاهد زیبایی های فرهنگ های همدیگه باشیم و اینا رو جذب کنیم و اینا رو ببینیم و ازش لذت ببریم و و هم افزایی کنیم لزوما این هم افزایی ها مال یک نژاد خاص نیست ما در کنار آدم های که هستیم و در سرزمینی که همه مون با اعتقاد و عشق داریم توش حرکت میکنیم میتونیم فرصت هایی را برای رشد خودمون و بقیه به وجود بیاریم. به نظر من به عنوان یک کسی که سالها کار تدریس کرده . معلمی را از تدریس موسیقی و هنر و ریاضی و انگلیسی و زمینههای مختلف شروع کرده و چون ذاتا معلم هستم. به اعتقاد من، به وجود آوردن فرصتهایی برای اینکه کنار همدیگه یاد بگیریم، تجربه کنیم، خیلی مهمه. به اعتقاد من، عمیق دونستن یه زبان خیلی مهمه. ما نمیتونیم فکر کنیم که خوب حالا بچمون یه ذره انگلیسی بلده به به قربونش برم، فیلم ها را میبینه میفهمه فرانسه هم بلده یه چیزایی میفهمه. فارسی هم که لازم نداره… خودمون از فارسی بلد بودن چی نصیبمون شد؟ اما به عنوان یک روانشناس براتون میگم که، خوبه که زبانی را خیلی عمیق یاد بگیریم. این کار به ظرفیت مغزی ما اضافه می کنه. ما خیلی خوشبختیم که هنوز بعد از هزار سال شاهنامه را میخونیم و میفهمیم .واقعا وقتی فکر کنیم که این همه کلمه وجود داره که من و فردوسی در فاصله هزار سال میتونیم استفاده کنیم و زبون همو بفهمیم و اینکه مفاهیم می تونن بدون واسطه به دل و جان و روان ما بنشینند، معجزه است. یه نعمتی که همه جای دنیا اینو ندارن. و ما اینو داریم , ولی داریم به راحتی از دست میدیم.
فکر میکنم در کنار این همه دانشی که داریم می آموزیم، خوبه به یه سری چیزهایی که درونمون ما را ما میکنه و هویتمون رو ما میکنه قائل باشیم. آقای دکتر یار شاطر سالیان سال بود که ایران نبودند ولی خدمتی که به ایران و ایرانی کردند، و در آمریکا یک ایران فرهنگی درست کردند، یکی از بزرگترین خدمت های بشری در قرن گذشته یا قرن حاضربوده.
یا هفته گذشته که با خانم صباغ پور که صحبت می کردید و بهشون گفتید که غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل میکنیم که جمله ای بود از خانم توران میرهادی و من افتخار اینو داشتم که سالها به عنوان والنتییر با شورای کتاب کودک از ۱۵ ۱۶ سالگی که من نقش معلم پیدا کردم توی خونمون با شورای کتاب کودک در زمینه های مختلف همکاری کنم و یکی از علاقمندی های من قصه گویی و کتاب های کودک و ادبیات کودک بود. در حقیقت ما باید یادمون باشه که دانشمون، فرهنگمون، هویت فرهنگی مون رو چه کسایی پایه گذاری کردند و با چه عشقی پایه گذاری کردند. ما مصالحی از عشق و دانش جدید بیاریم و باز اونا رو بسازیم نه اینکه پاره کنیم و یه چیز جدید بسازیم که خودمون باهاش بیگانه باشیم . این دیگه برای بقیه هم ارزشی نداره چون ریشه نداره. ما وقتی ریشه به این بلندی و بزرگی و قوی داریم در طول قرون باید ازش استفاده کنیم یه وقتی مرکز دنیا بودیم در زمینه های علمی . الان هم بدون اینکه بخوام موضوع ژن و برتری نژادی رو مطرح کنم که بی ارزش هست، ولی همون توانایی ها وجود داره و فرصت برامون هست. خاک هست آب هست نور هست ازش استفاده کنیم و بباریم. بله در شورای کتاب خانم میرهادی دانشنامه برای بچههای ایرانی درست کردن که من عضو گروه هنر و گروه ریاضی این دانشنامه فارسی بچههای ایرانی بودم و اعتقاد خانم میرهادی این بود که بچه ها میان انواع دائره المعارف هایی که ترجمه شده از فرنگی به فارسی رو میخونند و خوب خیلی چیزا اصلا براشون ملموس نیست و ما داریم اینا رو به خوردشون میدیم من اینو با توجه به اینکه اعتقاد داشتم به خانم میرهادی می پذیرفتم ولی درکش نمی کردم.
امسال به خاطر یک قول قدیمی که پدرم به مادرم داده بود که روزی مدرسه ای در منطقه محروم بسازند به عنوان مهریه ازدواج پنجاه و چند سال پیش. مدرسه را ساختیم و من میخواستم مدرسه ای را که در سیستان بلوچستان ساختیم مجهز کنم و کتابخانه براشون درست کنم و به جز کتاب هایی که از جاهای مختلف هدیه گرفته بودم وقتی ایران بودم رفتم که کتاب برای این بچه ها بخرم و تازه حرف خانم میرهادی را فهمیدم. چون مثلا کتاب با تیتر “چه غذاهایی بخورم که خیلی سالم تر بمونم” یا”نی نی کوچولو با غذاهایی که میخوره قهره”. فکر میکردم که این بچهها چند وعده غذا میتونن بخورن چی گیرشون میاد این کتاب چه ارزشی واسه این بچهها میتونه داشته باشه؟ یا اتوبوس مدرسه وقتی میاد لباساشو میپوشه زودی میدوه میره کدوم اتوبوس مدرسه؟ بچهای که ۱۰ کیلومتر در روز داره توی روستا بی کفش راه میره تا خودشو برسونه به یه کپری اونجا درس بخونه و برگرده و تازه فهمیدم ارزش دیدی که خانم میرهادی داشتن و کاری که توی شورای کتاب کودک این همه سال انجام شده و دوست داشتم که اینجا ازشون قدردانی کنم .
بله خیلی خیلی عالی خیلی ممنون از شما به نظرم اینی که ازشون یاد میکنید و خیلی از کاراشونو انجام میدید توی اینجا خیلی خیلی ارزشمنده چون همه ماها میدونیم که خب به هر حال عمر محدوده حالا بگید ۱۰۰ سال فرض کنید ولی اون اثری که از ما میمونه برای آیندگان اون چقدر ارزشمنده یعنی ما همه در ادامه هم زندگی میکنیم در ادامه آقای یارشاطر داریم زندگی میکنیم و اونا هم همینطور از کسای دیگهای مطالبی رو یاد گرفتن که خوباشو جدا کردن ضریب بهش دادن ممکنه بدی های هم دیده باشند که اونا را نادیده گرفتن بله کلام دیگه که دارم اینه که بعد از کووید ماها درس های زیادی یاد گرفتیم که خوبه به درسهایی که توی دوره کووید یاد گرفتیم توجه کنیم یکی از مسائلی که من به عنوان یه روانشناس میبینم
و راجع بهش صحبت خیلی میشه، بیشتر شدن علائم اوتیسم هستش هم توی بچهها هم توی بزرگسالان .یعنی این حالت انزوایی که توی آدما هست. خوبه که خودمونو مجبور کنیم و بچه هامون را مجبور کنیم که زمانی های رو اختصاص بدیم به اینکه کنار همدیگه باشیم توی یه اجتماع واقعی با هم بشینیم توی مجامع مختلف شرکت کنیم همدیگر را از نزدیک ببینیم و اون هم افزایی رو در دیدارهامون برای خودمون و برای بچه هامون به وجود بیاریم این صحبتی بود که من امروز با یکی از متخصصین داشتم .به احتمال زیاد ما با ایشون همکاری هایی خواهیم داشت و به زودی برنامه هایی رو برای اولین جمعه شب هر ماه خواهیم گذاشت که در اون به گپ و گفت دوستانه با توجه مسائل اجتماعی، فرهنگی و علمی می پردازیم. این برنامه ها دید و بازدید حضوری هستند، با آدم های مختلف در زمینه های مختلف . داریم سعی می کنیم این فرهنگ فقط پشت اسکرین نشستن و تنها نشستن رو به یک تعادلی برسونیم. بخاطر بهبود و سلامت روان جامعه.
خیلی عالی خیلی خیلی ممنون از شما خیلی لطف کردید این مسائل رو در اختیار مجله ویژنتو و دوستانی که این پادکست را میشنوند گذاشتید
– واقعا ممنون از فرصتی که بهم دادید
ممنون از شما مرسی